زمان پوست اندازی به پایان رسیده است.در خرابه ای که آباد خواهد شد مینشینم و دور از
چشم موجوداتی که انسان نامند سیگاری میگیرانم.باران باریده است و من با دود سیگارم
مه میسازم تا که خدا خسته نشود از این همه ساختن!و من خسته تر از این همه ساخته شدن.
بوی نعنا میگیرم و خیس میشوم از خنده های پروردگارم.
باید روی بلند ترین پل شهر بروم و از آن بالا به ماشین هایی که میگذرند خیره شوم.
ماشین ها گاهی اندوهنک میشوند و گاهی از خوشحالی میرقصند.
این ها را فقط من میدانم که این بالا ایستاده ام.
آدم ها از کنارم میگذرند و به بازویم نگاه میکنند.<<نه اشتباه نکنید.این کبودی جای گاز نیست.
جای بوسه است!>> انگار که صدا از گلویم در نمی آید.چون همانطور دارند نگاهم میکنند.
نیشم را باز میکنم و دلتنگ میشوم.
بوی سیگار هاوانا از نمیدانم کجا در صورتم حل میشود.من با بوها زنده ام.حتی بیشتر از چشمهایم
استشمام میکنم.چشم هایم گاهی به روی هم می افتند تا بوها را نفهمند.مثل یک بازی کودکانه
میماند.
سگی کثیف زیر پایم جا خوش میکند و پوزه اش را به پاهایم میکشاند.چندشم نمیشود.
در گوشهایش ناله های اول everywhere را زمزمه میکنم.گوشهایش را میگیرد و میرود در نزدیک
ترین زباله دانی که من متعلق به آنم گریه میکند.سرنگ های خالی در زباله دانی من چهره ی
مدرنی به فضا بخشیده است.داد میزنم تا خورشید دست از سرم بر دارد.من سقف ندارم.
ذوب میشوم در زیر این همه سخاوت. کسی برای میهمانی امشب من وجود ندارد.
داف های شهر من با سوختن تار موهای پسران منتظر شهر ظاهر میشوند.
من تنهایم و هیچ کس در زباله دانی من نیست.هیچ کس.
حتی پروردگارم که بوی سیگار هاوانایی میدهد.