Year of creation: 5762 by Alan D. Corré, 4004 by Archbishop Ussher (1581-1656) Nephilim (Genesis 6:4-6)
4043 BC Adam created by God (Gen 2)
4003 B.C. Adam & Eve's expelled from Garden of Eden (Gen 3) Planet Rahab, located between Mars and Jupiter, destroyed into the Asteroid Belt. In the process, creating Earth's Moon.
3913 BC Seth born when Adam was 130 years old
3808 BC Enosh born when Seth was 105
Gregorian date Oct 7, 3761 BC, Hebrew (lunar) calendar starts on a New Moon (Molad) on 1 Tishrei (New Year).
Enoch translated (midway between Adam & Abraham)
Neolithic Age of Conscience until the Flood
17th Nisan 2387 BC Noah's Arc in the Flood after Methuselah died at 969, Beginning of 427-year Dispensation of Human Government
Post-diluvian times:
2350 Akkadian kingdom established by Sargon.
2234? The races are dispersed after Tower of Babble in Iraq during Bronze Age of Human Government
Job of the Chaldeans leaves Iraq
2200 First pyramids built
2205-1765 Hsia dynasty in China.
2035 Abram (father of many) from Ur, Assyria Mesopotamia (Iraq) born
1930 Ishmael cast out (Gen 21:8-10) and Isaac weaned
Issac wife Rebecca from Iraq
Jacob (=by might), Jesse
Semite Sodom & Gomorrah destroyed
1775 casuistic (case) law Code established by Hammurabi, the most famous Amotittian ruler of Babylonia.
1766-1121 Shang Dynasty in China is known for its use of acupuncture, elaborate bronze ritual vessels, oracle bones to determine the future, and the earliest standardized form of Chinese characters.
Year of creation: 5762 by Alan D. Corré, 4004 by Archbishop Ussher (1581-1656) Nephilim (Genesis 6:4-6)
4043 BC Adam created by God (Gen 2)
4003 B.C. Adam & Eve's expelled from Garden of Eden (Gen 3) Planet Rahab, located between Mars and Jupiter, destroyed into the Asteroid Belt. In the process, creating Earth's Moon.
3913 BC Seth born when Adam was 130 years old
3808 BC Enosh born when Seth was 105
Gregorian date Oct 7, 3761 BC, Hebrew (lunar) calendar starts on a New Moon (Molad) on 1 Tishrei (New Year).
Enoch translated (midway between Adam & Abraham)
Neolithic Age of Conscience until the Flood
17th Nisan 2387 BC Noah's Arc in the Flood after Methuselah died at 969, Beginning of 427-year Dispensation of Human Government
Post-diluvian times:
2350 Akkadian kingdom established by Sargon.
2234? The races are dispersed after Tower of Babble in Iraq during Bronze Age of Human Government
Job of the Chaldeans leaves Iraq
2200 First pyramids built
2205-1765 Hsia dynasty in China.
2035 Abram (father of many) from Ur, Assyria Mesopotamia (Iraq) born
1930 Ishmael cast out (Gen 21:8-10) and Isaac weaned
Issac wife Rebecca from Iraq
Jacob (=by might), Jesse
Semite Sodom & Gomorrah destroyed
1775 casuistic (case) law Code established by Hammurabi, the most famous Amotittian ruler of Babylonia.
1766-1121 Shang Dynasty in China is known for its use of acupuncture, elaborate bronze ritual vessels, oracle bones to determine the future, and the earliest standardized form of Chinese characters.
Lightfoot of Cambridge worked out that the exact
time when God completed
His
creation
was
9
a.m
on
Friday
October
23
4004
B.C

Monday, July 03, 2006


موافق نیستم.نه.کلوپاترا نخ نما شد.این همه موجود دوپای خاردار که به لعنت خدا هم نمی ارزه.
(شونه هام رو با ابروی راستم بالا میاندازم)
یک چیزهایی قانونه.این که همه خوب نباشن،یا همه زنده نمونن.
فکرش را بکن که همه ی موجودات از اول خلقت تا
همین حالا که دارم حرف میزنم زنده بشن و سر قبرهاشون بشینن.(گیرم که بلند هم نشن و راه
نیفتن و آلودگی صوتی ایجاد نکنن).زمین میشه پر از کله ها و دکمه ها.اینه که میگم یه چیزایی
قانونه.

t



Monday, February 20, 2006


باد میاد ؟پس چرا چشمهام گلی شدن؟
گلوم میسوزه.پاهام شل میشه.بعد هم یادم میره....
من خوک شدم؟پس چرا پرفسوره میگه:نوچ نوج.یو آر مای بست فرند؟!
انگشتهام کش میان .پاهام گم میشن.بعد هم یادم میره...
اونور خیابون یکی داره تیک میزنه؟یکی داره گُر میگیره؟پس چرا من خوابم میاد؟
دامنم آب میره.صدام میمونه توی کفشهام که لخ لخ روی خیابون کشیده میشه.بعد هم یادم میره...
داره بارون میاد؟پس چرا موهام سبز نمیشه؟
کچل میشه دلم.فلج میشه پلکم.بعد هم یادم میره...

t



Tuesday, November 01, 2005


مردی که مرا زیر گرفت چند دقیقه قبل از زیر گرفتن من داشت پیپ دود میکرد.
چیز جالبی که دستگیرم شد این بود که پیپ قبل و بعد از من،بوی نفس های مادرم را میداد.

اینکه بچه ها باید شبها زود بخوابند یک قانون است.
شب خوش...

t



Saturday, August 27, 2005


هیاهو خوابیده است
انگار که جنگ تمام شده باشد
و سلاح ها خالی،بی ترکش
سکوت گوشم را به درد می آورد
مردان سرخ پوش و مشعل به دست کلیسای خیابان پشتی مرده اند
همه مرده اند جز من و ...
نه اینکه جنازه ی شان را دیده باشم
اما...
خودتان که میبینید
می آیم و سرک میکشم شاید که اشتباه کرده باشم
گوشم را تیز میکنم که صدای خس خس نفس های کسی را ...
باد است که ما را در هم میکوباند
خیال میکنم
شما هم خیال میکنید
من نیز مرده ام.


پ.ن:شاید یک مرض آمد و دیگر کسی نماند و ننوشت.(این را در بیداری مطلق میگویم)

t



Sunday, August 07, 2005


یکی از ما مچاله شد و در یک خیابان شلوغ پر از حرارت جا ماند.نشست و بند کفش هایش را مرتب کرد.
***
نگرانی در دنیا ما معنی نمیدهد.میدانیم که چه بلایی سرمان خواهد آمد.از دو حالت خارج نیست.
یا میمیریم، یا در شیشه الکلی ها عبرتی میشویم برای آیندگانمان.

"دیگر وقتی برای بافتن وقت نیست"
باید تمام چراغ قرمزها را جا گذاشت
و تعادل روانی آیینه ها را به هم ریخت

خنده ام میگیرد از این همه "باید"
به طرز وحشتناکی طبیعی ،قابل پیش بینی و ملموس
به نظر میرسم
و این زنگ خطریست برای ته کشیدن

سیاه چاله ها پر میشوند
چه با شهوت
چه با خلاء

پ.ن:قانون 4 نیوتون!

t



Tuesday, July 19, 2005


دیشب خواب همان سیاه پوست،با عینک دودی مارک دار
و موهای خنده دارش را دیدم
با هم راه میرفتیم و من برایش آواز میخواندم
بعد یکهو در کمال خوشحالی چاقویش را کرد در حدقه ی چشمانم
یک مشت کلاغ دربه در ریختند در گودی همان حدقه ی خون آلود خالی
گفتم این هم از شوخی های مضحکش است
دوباره چشمانم در می آید.
هه
-خیال صبور-
هیچکس باور نمیکند
خودم هم هنوز گیج و منگم
نه از آن منگی ها که به فکر کسی برسد
ریشه ی الهی و عرفانی هم ندارد
یک جور زیر خاکی است
مزه ی همان تو دهنی های جانانه را میدهد، که خودم را هرچند روز یک بار میهمان میکنم
اتاق شیروانی همان خانه ای را که نقاشی کرده بود-دستان یک مرد-
نم کشیده است
من هم بوی نا گرفته ام
این را از پره های بینی سیاه پوست که باز و بسته میشود میفهمم
شاید هم چندین سال است در همین اتاقک چوبی
پوسیده شدم رفته است پی کارش!
نمیدانم.

t



Monday, July 04, 2005


خب

گیلاسها هم که رسیده اند

بکش پایین

Lithium



Thursday, June 23, 2005


کسی انگار آوازی غمگین میخواند از ته چاه
من استخوان ها را دور خودم میچیدم
و سعی میکردم شمایل موجود اولیه را
همانطور که خالقش ساخته بود
بکشم
آدم من استخوانهایش مرتب نمیشد
یعنی یک جاهایی از او را جویده بودند
همین باعث میشد پک های عمیق ممنوعه را به سیگارم بزنم
گورکن پیر بیلش را زمین گذاشت و امد که من را در درست کردن پازل کمک کند
با دقت به آدم <<من>> خیره شد
و بعد سیگارم را از دهانم برداشت و بر لبان کبود خودش گذاشت
رفت آنطرف تر
و پشت کرد به خورشید که داشت آخرین نفس هایش را میزد
و شروع کرد به بیل زدن
صدای ناله می آمد از گودال
تازه فهمیده بودم که دست و پای آمیزاد در این گودال ها جا نمیشود
آنوقت گورکن آن ها را خرد میکرد که به محیط زیست کمک کرده باشد
چندش آور بود
دستهای خون آلود گورکن

***
پازل های غمگین
من را عاقل تر میکند.

t



Monday, June 13, 2005


آواره ی دیوانه ای را میشناختم که زیر پلی مسکن داشت . صبحانه اش را توی زباله دانها پیدا میکرد ، به جای شام هم از موشهای فاضلاب میخورد . تشنه اش که میشد از آب جوب مینوشید . از بوته های گزنه هم چند فرزند داشت . آواره خدایی داشت توی قوطی کنسرو خالی که نیایش اش میکرد . آواره ی دیوانه ای را میشناختم با خدایی سر به مُهر ، توی قوطی کنسرو خالی . وقتی قوطی کنسرو خالی را از شیارهای مانده ی آب جوب گرفتیم ، فهمیدیم که آواره مرده . گوشه ی بزرگراه دفنش کردیم و خدایش را هم بالای سرش کاشتیم . برایش گریه نکردم . باور کنید . فقط گاهی میروم خدایش را آب میدهم و برمیگردم زیر پل .

UnKnown Soldier



Friday, June 10, 2005


ارتش مورچه ها روی صورت من رژه میروند.
با اسلحه هایی که روی شانه هاشان سنگینی میکند.
من دنیا را از زیر مورچه ها میبینم.
موجودات ریز سیاهی که جلوی چشمانم رژه میروند و گاهی زمین میخورند.
محو میشوند
اسطوره میشوند
و بیل بورد های اتوبان ها پر میشود
از حضور همین موجودات سیاه رنگ کوچک
با لبخند های فتوژنیک
و دندانهای براق
من نقش نهنگ پیری را بازی میکنم که سالهاست به جای جزیره ای متروک
گرفته شده است.
موجودات سیاه رنگ کوچک
احساس کریستف کلمب را به خوبی میفهمند
آنها به دنبال انسان
به جزیره رسیدند
چه میدانستند
شب ها سرهاشان را به روی برآمدگی بینی من خواهند گذاشت
و خواب فتح دنیا آرامشان نخواهد گذاشت؟
چه میدانند با یک تکان من نابود خواهند شد؟!
***
وقتش است یک تکانی به خودم بدهم!

t



Monday, June 06, 2005


کتاب قانون چیزی است مثل منوی غذا در رستوران یا یک جور کاتالوگ.
می شود در یک موسیقی خوب، نی نوشیدنی ات را گاز بگیری یا به سیگارت پک بزنی و از میان گزینه های موجود که تنوع خوبی هم دارند انتخاب کنی.
از بین بردن دو چشم سالم، یک چشم سالم و یک دست سالم، بریدن سر پس از مرگ، هر کدام قیمت خود را دارند.
هر کس باید یک کتاب قانون جیبی - از همین ها که دارم - داشته باشد و هر از چند گاهی نگاهی به آن بیندازد و چه بسا استفاده ای ببرد. به عقیده من که در برخی از موارد پیشنهادات قابل معامله ای دارد.

پ.ن: اگر روزی دستی در بازبینی آن داشتید، لطفا در مورد دو چشم سالم کمی مهربانتر باشید.

Lithium



Saturday, June 04, 2005


معنی از دستهای جهان لب پر میزند . واژه ها از راز به خود میلرزند . چنانچه مصنف بزرگ در بوطیقا آورده است : " نازی جون ، بیا برگرد به خونه ... نازی همدم من . "

UnKnown Soldier



Saturday, May 28, 2005


اگر من مسئول دادن گواهی معاینه فنی به عابرین پیاده بودم، قطعا یکی از شروطم قطع دستها بود.
چه ابتدایی و مسخره تکان می خورند.

Lithium



Friday, May 27, 2005


پرانتز نیمه بسته مانند اتوبان یکطرفه میماند که مرا میترساند.هر چه میروم به انتهایش نمیرسم.

t



Friday, May 20, 2005


زمان پوست اندازی به پایان رسیده است.در خرابه ای که آباد خواهد شد مینشینم و دور از
چشم موجوداتی که انسان نامند سیگاری میگیرانم.باران باریده است و من با دود سیگارم
مه میسازم تا که خدا خسته نشود از این همه ساختن!و من خسته تر از این همه ساخته شدن.
بوی نعنا میگیرم و خیس میشوم از خنده های پروردگارم.
باید روی بلند ترین پل شهر بروم و از آن بالا به ماشین هایی که میگذرند خیره شوم.
ماشین ها گاهی اندوهنک میشوند و گاهی از خوشحالی میرقصند.
این ها را فقط من میدانم که این بالا ایستاده ام.
آدم ها از کنارم میگذرند و به بازویم نگاه میکنند.<<نه اشتباه نکنید.این کبودی جای گاز نیست.
جای بوسه است!>> انگار که صدا از گلویم در نمی آید.چون همانطور دارند نگاهم میکنند.
نیشم را باز میکنم و دلتنگ میشوم.
بوی سیگار هاوانا از نمیدانم کجا در صورتم حل میشود.من با بوها زنده ام.حتی بیشتر از چشمهایم
استشمام میکنم.چشم هایم گاهی به روی هم می افتند تا بوها را نفهمند.مثل یک بازی کودکانه
میماند.
سگی کثیف زیر پایم جا خوش میکند و پوزه اش را به پاهایم میکشاند.چندشم نمیشود.
در گوشهایش ناله های اول everywhere را زمزمه میکنم.گوشهایش را میگیرد و میرود در نزدیک
ترین زباله دانی که من متعلق به آنم گریه میکند.سرنگ های خالی در زباله دانی من چهره ی
مدرنی به فضا بخشیده است.داد میزنم تا خورشید دست از سرم بر دارد.من سقف ندارم.
ذوب میشوم در زیر این همه سخاوت. کسی برای میهمانی امشب من وجود ندارد.
داف های شهر من با سوختن تار موهای پسران منتظر شهر ظاهر میشوند.
من تنهایم و هیچ کس در زباله دانی من نیست.هیچ کس.
حتی پروردگارم که بوی سیگار هاوانایی میدهد.

t



Saturday, May 14, 2005


دوست جدید پن پایپ نوازمان اهل برزیل است. موهای مشکی بلند و ماتی دارد انگار که همیشه کثیف باشند. چهره اش گندمگون، استخوانی و بالعکس آنچه ممکن است به ذهنتان متبادر شود زشت است. یک شب که با لیز آواز می خواندیم و قدم می زدیم با او آشنا شدیم. سازش را به گردنش آویخته بود و موقع صحبت کردن چهره اش مثل خمیر بازی بچه ها حالتهای عجیب و غریب به خود می گرفت. می گفت: آدمها را باید از زیر تختشان شناخت. من دیدم چه راست می گوید، همه ی چیزهای خصوصی روی تخت یا زیرش هستند. اما ادامه داد: باید یواشکی دست کشید و دید که دماغی هست یا نه.
به لیز گفتم ما که تخت نداریم اما زیر تخت 99 حتما دماغی است.

Lithium



Wednesday, May 11, 2005


انقدر زود شروع شدم که خودم هم باورم نشد.
با انگشت شست و بغلی که اشاره هست تفنگی میسازم بی فشنگ.
به تمام سلول ها سرک میکشم و پاورچین پاورچین به بیرون میزنم.
تفنگم را در جیب شلوارم قایم میکنم و از کسی نمیترسم.
همین که پسرک لبخندش را سوت زد تفنگ را از جیبم بیرون میکشم و چشمهایم ژان رنو میشود.
یک پوزخند و تمام...
انطور که حساب کردم در عرض یک ساعت میتوانم نود و شش آدمیزاد را بمیرانم.
m&m (من و من)را در دهانم میریزم و تفنگم پر از فشنگ میشود.
همه را میمیرانم.در عرض یک ساعت.شهر پر میشود از جنازه های متعفن.
به روی تمامیشان نفت میریزم و فندک zippo را آتش میکنم.
یک جرقه کافیست تا هیتلر به وجود من افتخار کند .یک جرقه تا شهر سوخته ای بسازم
و در میدان شهر راک اند رول برقصم.
تفنگم را به آتش میکشم.
و به چاک میزنم.

t



Saturday, May 07, 2005


چیزی زیر پایم وول میخورد.چیزی لزج در زیر پایم وول میخورد.
پایم را بلند میکنم و سوسک سیاه گندیده ای از زیر پایم وول میخورد و در میرود.
کلاه آبی رنگم را به سرم میگذارم و بیخیال میشوم.هوا گرمایش را با باد به صورتم میکوباند.
عادت ها گاهی جالب میشوند.اینکه من هر روزصبح باید کوله ام را پر از نمیدانم ها کنم
و راس ساعت 6:10 دم در خانه ام بایستم
و به چشمان خمار راننده ی تاکسی سلام کنم.
گاهی آنقدر عادت ها تکرار میشوند که جای هم میگیرمشان.خنده آور است.راست میگویم.
دیالوگ تمام ساعت ها با هم قاطی شده است.باید کاری کرد.
آدم بدهای داستان مرا خفه خواهند کرد.
سوسک لزج را باید گروگان بگیرم.چاره ای نیست.
باید بطری آب را بردارم و گذشته ی لزج تر از سوسکم را با چیزی قرقره کنم و قورت دهم.
تف کردنی در کار نیست.پاهایم سر میخورند و با سینه پرت زمین میشوم.دردم نمیگیرد.
بلند بلند میخندم و کوتاه کوتاه فکر میکنم.اشانتیونی از یک انسان غیر انسان.
من را آلبرت در تنهایی سیالش بالا آورد.
باید جای سوسک لزج سیاه گندیده ام او را گروگان بگیرم.
اما او را سوزانده اند و خاکسترش را در رود راین ریخته اند.
آلبرت ققنوس نیست.میخواهم پشت به نرده های رود بایستم و بگذارم تا باد موهایم را با خود ببرد.
چیزی زیر پایم وول میخورد و قلبم را میسوزاند.

t



Friday, April 29, 2005


این بیست و چهارمین کاندومی است که پاره کرده ام . کلئوپاترا تیغ دارد .

UnKnown Soldier



Wednesday, April 27, 2005


نشاندمش و دستم را انگار که روی چمن از موهایش گذراندم.از پشت سر هم میتوانست
فهمید که نیاز به ابراز وجود او را به نفس زدن های تند کشانده است.گذاشتم که به هن و هن
بیافتد.آب سردی به روی تارهای عصبی ام پاشیدم و با لبخندی محو از پنجره ی اتاق آویزان
شدم.صدایش میگفت:نیستی.هر وقت میخوامت نیستی...بطری آب جو را به طرفش گرفتم
و گفتم:آروم باش.دستانش به طرز چندش آوری میرقصیدند در هوا.ترک بعدی Don't panic بود.
نمیدانم چرا هر بار که به اینجا میرسیدم میشدم خود خودم.یا بهتر بگویم: من من.مینشستم به
روی تمام روشنفکری های پدرانم و زمزمه میکردم آیین قبیله ی سوخته ام را.اینجای داستان لب ها
کم می آمدند ...کسی باید سوت میزد.دردناک سوت میزد تا چشم هایم را میدوختم
به دیوار های اتاق که دودی بودند.که سیاه خواسته های پوچ من شده بودند.به خیالم که دیوار برلین
را رنگ میزنم <<ها>> میکردم سیگارهایم را.آرزو های کودکی در من تمام شده بود.آخر دوست داشتن
ها بوسه هایم را در جیب کوچک شلوارم پنهان میکردم و دستم را به روی خط های در هم کف دستها
میکشیدم و در دلم به مالیده شدن کار فالگیر سر چهار راه میخندیدم...هن و هن میزد و مرا بی فاصله
میخواست.سرم را از پنجره ی اتاق بیرون میکردم و به اتوبان پر از آدمیزاد خیره میشدم.نمیدانم چرا هر
ثانیه که میگذشت من بالا و بالا تر میرفتم.صدای جیغ می آمد.سرم گیج میرفت.جیغ ها در التماسها
ادغام میشد و مرا منگ تر میکرد.صدا گریه شده بود.از آن بالا تر ها خیلی چیزها را میشد دید.
***
اتوبان در یک بعد از ظهر تابستانی خیلی دلگیر است...

t



Saturday, April 23, 2005


یک احمق قرمز در صفحه ی نود و هفتم آدمها و خرچنگها برگ مارچوبه خشک کرده بود . کتاب را توی زباله دانی انداختم . برای
من از مفهوم فراغت همین کافی بود که لم بدهم و برای تفنن ذهنی کوکائین بار بگذارم و به گردش خونم خیره شوم و آن قدر خالی
شوم که انگار میخواهم ... باید نگفت یک چیزهایی را . باید نگفت آن چیزهایی را که مقدر کرده ای و پیچیده ای شان لای صفحات
گسیخته ی مغز برکلی . و آن وقت آن احمق قرمز بیاید و بگوید از کجا معلوم که من قرمز باشم و تو سفید بوده باشی ؟ آخر مگر
کثافتها چقدر نمیفهمند که قرمز هر چقدر هم قرمز باشد یا نباشد ، خوراک خرچنگ نمیشود و گل و لای زیر درختان پاله تویه ؟ اصلا
چقدر به من چه که ده ها جسد زیر شاخ و برگ همین درختان تجزیه شده باشند . من برای حمل جسد خودم از همین حالا به اندازه ی
کافی وقت دارم . یک چیزهایی را باید نگفت . آخر من از مارچوبه بیزار بوده ام ...( و خرچنگ خرچنگ از دیوار اتاقم توی سفیدی
ذهنم سرازیر میشود . )

UnKnown Soldier





لیز عزیز، تو که با من هم اندیشه ای؟ ... هی لیزی! موافقی؟ اگر موافقی دمت را یک دفعه به راست و یک دفعه هم به چپ تکان بده. خیلی خب .. خیلی خب! دخترک دیوانه. چرا عصبی می شوی؟ از دستم می افتی سرت می شکند یک وقت، هیچ با خودت فکر نمی کنی ها.
پس فقط یک دفعه به راست. قبول؟ آه، تشریک مساعی با شما باعث افتخار بنده است. حالا ممنون می شم بگویید که آیا با من موافقید که ما یک راه بیشتر نداریم؟
میدونی لیزی، فقط یک دیوونه می تونه بر داره تنها بطری کنیاک موجود توی این خراب شده رو لاجرعه سر بکشه و تموم. این کار یه احمقه. یک احمق دهن گشاد و از خود راضی که فکر می کنه شماره ی هزاره لعنتیه.
ما یک کمد پر از این شیشه ها داریم. 98 درصد، حتی شاید 99 درصد! کی می دونه؟ واقعا کی می دونه لیز؟ این کارخونه ها اونقدرها هم دقیق نیستند.
این آخری رو که خوردیم میریم و به همه می گیم. می گیم که باید بطری را نگه داشت برای آزمایش. که بتونیم از روش بسازیم. حتما قبول می کنند لیز. بیا بخور. بیا، حتما قبول می کنند. اینطور نگران منو نگاه نکن.

Lithium



Friday, April 22, 2005


زمین زیر پایم عمودی است.چشم هایم اما افقی بسته میشوند.پارادوکس جالبی است.
میتوان تا سر صبح از بالا آدمها را دید.و خندید به نازکی باورهاشان.
سیم های گیتار یکی از ما بغض میکند و در هم میپیچد.تارهای سپید موی همان یکی
مثل لوبیای سحر آمیز رشد میکند و میریزد به روی زمین .ریف ها در هم میروند.
باب مارلی هم موهایش به این عمیقی نبود.داد میزنم:کثافت.از جلو چشمم برو کنار.
در دلم حسادت هایم را مثل این کیسه ها که تغ تغ میشود حبابهایش را ترکاند میکشم.
99 را بغل میکنم و در گوشش جیغ میزنم.98 با آن نگاه همیشه صبورش اخم میکند.
نمایش نامه ی گالیوگولا را ورق میزنم و در پوچی خدایان زمینی غرق میشوم.

t



Lightfoot of Cambridge worked out that the exact
time when God completed
His
creation
was
9
a.m
on
Friday
October
23
4004
B.C