یک احمق قرمز در صفحه ی نود و هفتم آدمها و خرچنگها برگ مارچوبه خشک کرده بود . کتاب را توی زباله دانی انداختم . برای
من از مفهوم فراغت همین کافی بود که لم بدهم و برای تفنن ذهنی کوکائین بار بگذارم و به گردش خونم خیره شوم و آن قدر خالی
شوم که انگار میخواهم ... باید نگفت یک چیزهایی را . باید نگفت آن چیزهایی را که مقدر کرده ای و پیچیده ای شان لای صفحات
گسیخته ی مغز برکلی . و آن وقت آن احمق قرمز بیاید و بگوید از کجا معلوم که من قرمز باشم و تو سفید بوده باشی ؟ آخر مگر
کثافتها چقدر نمیفهمند که قرمز هر چقدر هم قرمز باشد یا نباشد ، خوراک خرچنگ نمیشود و گل و لای زیر درختان پاله تویه ؟ اصلا
چقدر به من چه که ده ها جسد زیر شاخ و برگ همین درختان تجزیه شده باشند . من برای حمل جسد خودم از همین حالا به اندازه ی
کافی وقت دارم . یک چیزهایی را باید نگفت . آخر من از مارچوبه بیزار بوده ام ...( و خرچنگ خرچنگ از دیوار اتاقم توی سفیدی
ذهنم سرازیر میشود . )