زمین زیر پایم عمودی است.چشم هایم اما افقی بسته میشوند.پارادوکس جالبی است.
میتوان تا سر صبح از بالا آدمها را دید.و خندید به نازکی باورهاشان.
سیم های گیتار یکی از ما بغض میکند و در هم میپیچد.تارهای سپید موی همان یکی
مثل لوبیای سحر آمیز رشد میکند و میریزد به روی زمین .ریف ها در هم میروند.
باب مارلی هم موهایش به این عمیقی نبود.داد میزنم:کثافت.از جلو چشمم برو کنار.
در دلم حسادت هایم را مثل این کیسه ها که تغ تغ میشود حبابهایش را ترکاند میکشم.
99 را بغل میکنم و در گوشش جیغ میزنم.98 با آن نگاه همیشه صبورش اخم میکند.
نمایش نامه ی گالیوگولا را ورق میزنم و در پوچی خدایان زمینی غرق میشوم.