نشاندمش و دستم را انگار که روی چمن از موهایش گذراندم.از پشت سر هم میتوانست
فهمید که نیاز به ابراز وجود او را به نفس زدن های تند کشانده است.گذاشتم که به هن و هن
بیافتد.آب سردی به روی تارهای عصبی ام پاشیدم و با لبخندی محو از پنجره ی اتاق آویزان
شدم.صدایش میگفت:نیستی.هر وقت میخوامت نیستی...بطری آب جو را به طرفش گرفتم
و گفتم:آروم باش.دستانش به طرز چندش آوری میرقصیدند در هوا.ترک بعدی Don't panic بود.
نمیدانم چرا هر بار که به اینجا میرسیدم میشدم خود خودم.یا بهتر بگویم: من من.مینشستم به
روی تمام روشنفکری های پدرانم و زمزمه میکردم آیین قبیله ی سوخته ام را.اینجای داستان لب ها
کم می آمدند ...کسی باید سوت میزد.دردناک سوت میزد تا چشم هایم را میدوختم
به دیوار های اتاق که دودی بودند.که سیاه خواسته های پوچ من شده بودند.به خیالم که دیوار برلین
را رنگ میزنم <<ها>> میکردم سیگارهایم را.آرزو های کودکی در من تمام شده بود.آخر دوست داشتن
ها بوسه هایم را در جیب کوچک شلوارم پنهان میکردم و دستم را به روی خط های در هم کف دستها
میکشیدم و در دلم به مالیده شدن کار فالگیر سر چهار راه میخندیدم...هن و هن میزد و مرا بی فاصله
میخواست.سرم را از پنجره ی اتاق بیرون میکردم و به اتوبان پر از آدمیزاد خیره میشدم.نمیدانم چرا هر
ثانیه که میگذشت من بالا و بالا تر میرفتم.صدای جیغ می آمد.سرم گیج میرفت.جیغ ها در التماسها
ادغام میشد و مرا منگ تر میکرد.صدا گریه شده بود.از آن بالا تر ها خیلی چیزها را میشد دید.
***
اتوبان در یک بعد از ظهر تابستانی خیلی دلگیر است...