چیزی زیر پایم وول میخورد.چیزی لزج در زیر پایم وول میخورد.
پایم را بلند میکنم و سوسک سیاه گندیده ای از زیر پایم وول میخورد و در میرود.
کلاه آبی رنگم را به سرم میگذارم و بیخیال میشوم.هوا گرمایش را با باد به صورتم میکوباند.
عادت ها گاهی جالب میشوند.اینکه من هر روزصبح باید کوله ام را پر از نمیدانم ها کنم
و راس ساعت 6:10 دم در خانه ام بایستم
و به چشمان خمار راننده ی تاکسی سلام کنم.
گاهی آنقدر عادت ها تکرار میشوند که جای هم میگیرمشان.خنده آور است.راست میگویم.
دیالوگ تمام ساعت ها با هم قاطی شده است.باید کاری کرد.
آدم بدهای داستان مرا خفه خواهند کرد.
سوسک لزج را باید گروگان بگیرم.چاره ای نیست.
باید بطری آب را بردارم و گذشته ی لزج تر از سوسکم را با چیزی قرقره کنم و قورت دهم.
تف کردنی در کار نیست.پاهایم سر میخورند و با سینه پرت زمین میشوم.دردم نمیگیرد.
بلند بلند میخندم و کوتاه کوتاه فکر میکنم.اشانتیونی از یک انسان غیر انسان.
من را آلبرت در تنهایی سیالش بالا آورد.
باید جای سوسک لزج سیاه گندیده ام او را گروگان بگیرم.
اما او را سوزانده اند و خاکسترش را در رود راین ریخته اند.
آلبرت ققنوس نیست.میخواهم پشت به نرده های رود بایستم و بگذارم تا باد موهایم را با خود ببرد.
چیزی زیر پایم وول میخورد و قلبم را میسوزاند.