ارتش مورچه ها روی صورت من رژه میروند.
با اسلحه هایی که روی شانه هاشان سنگینی میکند.
من دنیا را از زیر مورچه ها میبینم.
موجودات ریز سیاهی که جلوی چشمانم رژه میروند و گاهی زمین میخورند.
محو میشوند
اسطوره میشوند
و بیل بورد های اتوبان ها پر میشود
از حضور همین موجودات سیاه رنگ کوچک
با لبخند های فتوژنیک
و دندانهای براق
من نقش نهنگ پیری را بازی میکنم که سالهاست به جای جزیره ای متروک
گرفته شده است.
موجودات سیاه رنگ کوچک
احساس کریستف کلمب را به خوبی میفهمند
آنها به دنبال انسان
به جزیره رسیدند
چه میدانستند
شب ها سرهاشان را به روی برآمدگی بینی من خواهند گذاشت
و خواب فتح دنیا آرامشان نخواهد گذاشت؟
چه میدانند با یک تکان من نابود خواهند شد؟!
***
وقتش است یک تکانی به خودم بدهم!