دیشب خواب همان سیاه پوست،با عینک دودی مارک دار
و موهای خنده دارش را دیدم
با هم راه میرفتیم و من برایش آواز میخواندم
بعد یکهو در کمال خوشحالی چاقویش را کرد در حدقه ی چشمانم
یک مشت کلاغ دربه در ریختند در گودی همان حدقه ی خون آلود خالی
گفتم این هم از شوخی های مضحکش است
دوباره چشمانم در می آید.
هه
-خیال صبور-
هیچکس باور نمیکند
خودم هم هنوز گیج و منگم
نه از آن منگی ها که به فکر کسی برسد
ریشه ی الهی و عرفانی هم ندارد
یک جور زیر خاکی است
مزه ی همان تو دهنی های جانانه را میدهد، که خودم را هرچند روز یک بار میهمان میکنم
اتاق شیروانی همان خانه ای را که نقاشی کرده بود-دستان یک مرد-
نم کشیده است
من هم بوی نا گرفته ام
این را از پره های بینی سیاه پوست که باز و بسته میشود میفهمم
شاید هم چندین سال است در همین اتاقک چوبی
پوسیده شدم رفته است پی کارش!
نمیدانم.